سلام داشتیم با پسر داییم حرف می زدیم که یه داستان گفت درباره ی دوستش خوب حالا ازش اجازه گرفتم که به شما هم بگم خیلی باحاله داستان بی ظرفیتی یه پسره...نظر یادت نره!!
از زبون دوست پسر داییم:یه روز دختر عموم گفت خونه تنهام بیا کارت دارم پس منم یه سر رفتم داروخونه وبعدش هم اونجا رفتم.
دختر عموم راست میگفت کسی خونه نبود.گفت من میرم تو اتاق چراغ ها رو هم خاموش میکنم تویک دقیقه ی دیگه بیا...
دختر عموم رفت تو اتاق و هنوز در رو نبسته بود شروع کردم به دراوردن لباس هام ۳۰ثانیه هم نشده بود رفتم تو... .....
با کلی هیجان چراغ ها رو روشن کردم منتظر بودم برای اولین بار دختر عموم رو بدون لباس ببینم ........
ولی اولین چیزی که دیدم بادکنک و برف شادی بود. (خاطرات بدترین جشن تولد من)
سلااااام
وبلاگ شلم شوربا و باحلی داری:دی
وبلاگ ما کلاْ درمورد موبایله
یه سری به ما بزن
خوشت میاد
اگه خواستی تبادل لینکم می کنیم
http://www.parsianmobile.blogsky.com
هاها
باحال بود
بیچاره چقد ضایه شد،البته میدونم براش تجربه شده بدون هماهنگی لخت نشه
o0o0pSkK!!!
غیر از این بود باید به پسر بودن خودش شک میکرد